مواضيع مماثلة
میراث(اخوان ثالث)
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: شعر
صفحه 1 از 1
میراث(اخوان ثالث)
پوستيني كهنه دارم من
يادگاري ژنده پير از روزگاراني غبار آلود
سالخوردي جاودان مانند
مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود
جز
پدرم آيا كسي را مي شناسم من
كز نياكانم سخن گفتم ؟
نزد آن قومي كه ذرات شرف در خانه ي خونشان
كرده جا را بهر هر چيز دگر ، حتي براي آدميت ، تنگ
خنده دارد از نايكاني سخن گفتن ، كه من گفتم
جز پدرم آري
من نياي ديگري نشناختم هرگز
نيز او چون من سخن مي گفت
همچنين دنبال كن تا آن پدر جدم
كاندر اخم جنگلي ، خميازه ي كوهي
روز و شب مي گشت ، يا مي خفت
اين دبير گيج و گول و كوردل : تاريخ
تا مذهب دفترش را گاهگه مي خواست
با پريشان سرگذشتي از نياكانم بيالايد
رعشه مي افتادش اندر دست
در بنان درفشانش كلك
شيرين سلك مي لرزيد
حبرش اندر محبر پر ليقه چون سنگ سيه مي بست
زانكه فرياد امير عادلي چون رعد بر مي خاست
هان ، كجايي ، اي عموي مهربان ! بنويس
ماه نو را دوش ما ، با چاكران ، در نيمه شب ديديم
ماديان سرخ يال ما سه كرت تا سحر زاييد
در كدامين عهد بوده ست اينچنين ، يا
آنچنان ، بنويس
ليك هيچت غم مباد از اين
اي عموي مهربان ، تاريخ
پوستيني كهنه دارم من كه مي گويد
از نياكانم برايم داستان ، تاريخ
من يقين دارم كه در رگهاي من خون رسولي يا امامي نيست
نيز خون هيچ خان و پادشاهاي نيست
وين نديم ژنده پيرم دوش با من گفت
كاندرين بي فخر بودنها گناهي نيست
پوستيني كهنه دارم من
سالخوردي جاودان مانند
مرده ريگي دساتانگوي از نياكانم ،كه شب تا روز
گويدم چون و نگويد چند
سالها زين پيشتر در ساحل پر حاصل جيحون
بس پدرم از جان و دل كوشيد
تا مگر كاين پوستين را نو كند بنياد
او چنين مي گفت و بودش ياد
داشت كم كم شبكلاه و جبه ي من نو ترك مي شد
كشتگاهم برگ و بر مي داد
ناگهان توفان خشمي با شكوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم ، ديدم تشنه لب بر ساحل خشك كشفرودم
پوستين
كهنه ي ديرينه ام با من
اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان كز ازل بودم
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
باز او ماند و سكنگور و سيه دانه
و آن بآيين حجره زاراني
كانچه بيني در كتاب تحفه ي هندي
هر يكي خوابيده او را در يكي
خانه
روز رحل پوستينش را به ما بخشيد
ما پس از او پنج تن بوديم
من بسان كاروانسالارشان بودم
كاروانسالار ره نشناس
اوفتان و خيزان
تا بدين غايت كه بيني ، راه پيموديم
سالها زين پيشتر من نيز
خواستم كاين پوستيم را نو كنم بنياد
با هزاران آستين
چركين ديگر بركشيدم از جگر فرياد
اين مباد ! آن باد
ناگهان توفان بيرحمي سيه برخاست
پوستيني كهنه دارم ن
يادگار از روزگاراني غبار آلود
مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود
هاي ، فرزندم
بشنو و هشدار
بعد من اين سلخورد جاودان
مانند
با بر و دوش تو دارد كار
ليك هيچت غم مباد از اين
كو ،كدامين جبه ي زربفت رنگين ميشناسي تو
كز مرقع پوستين كهنه ي من پاكتر باشد ؟
با كدامين خلعتش آيا بدل سازم
كه من نه در سودا ضرر باشد ؟
اي دختر جان
همچنانش پاك و دور از رقعه ي آلودگان مي دار
يادگاري ژنده پير از روزگاراني غبار آلود
سالخوردي جاودان مانند
مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود
جز
پدرم آيا كسي را مي شناسم من
كز نياكانم سخن گفتم ؟
نزد آن قومي كه ذرات شرف در خانه ي خونشان
كرده جا را بهر هر چيز دگر ، حتي براي آدميت ، تنگ
خنده دارد از نايكاني سخن گفتن ، كه من گفتم
جز پدرم آري
من نياي ديگري نشناختم هرگز
نيز او چون من سخن مي گفت
همچنين دنبال كن تا آن پدر جدم
كاندر اخم جنگلي ، خميازه ي كوهي
روز و شب مي گشت ، يا مي خفت
اين دبير گيج و گول و كوردل : تاريخ
تا مذهب دفترش را گاهگه مي خواست
با پريشان سرگذشتي از نياكانم بيالايد
رعشه مي افتادش اندر دست
در بنان درفشانش كلك
شيرين سلك مي لرزيد
حبرش اندر محبر پر ليقه چون سنگ سيه مي بست
زانكه فرياد امير عادلي چون رعد بر مي خاست
هان ، كجايي ، اي عموي مهربان ! بنويس
ماه نو را دوش ما ، با چاكران ، در نيمه شب ديديم
ماديان سرخ يال ما سه كرت تا سحر زاييد
در كدامين عهد بوده ست اينچنين ، يا
آنچنان ، بنويس
ليك هيچت غم مباد از اين
اي عموي مهربان ، تاريخ
پوستيني كهنه دارم من كه مي گويد
از نياكانم برايم داستان ، تاريخ
من يقين دارم كه در رگهاي من خون رسولي يا امامي نيست
نيز خون هيچ خان و پادشاهاي نيست
وين نديم ژنده پيرم دوش با من گفت
كاندرين بي فخر بودنها گناهي نيست
پوستيني كهنه دارم من
سالخوردي جاودان مانند
مرده ريگي دساتانگوي از نياكانم ،كه شب تا روز
گويدم چون و نگويد چند
سالها زين پيشتر در ساحل پر حاصل جيحون
بس پدرم از جان و دل كوشيد
تا مگر كاين پوستين را نو كند بنياد
او چنين مي گفت و بودش ياد
داشت كم كم شبكلاه و جبه ي من نو ترك مي شد
كشتگاهم برگ و بر مي داد
ناگهان توفان خشمي با شكوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم ، ديدم تشنه لب بر ساحل خشك كشفرودم
پوستين
كهنه ي ديرينه ام با من
اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان كز ازل بودم
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
باز او ماند و سكنگور و سيه دانه
و آن بآيين حجره زاراني
كانچه بيني در كتاب تحفه ي هندي
هر يكي خوابيده او را در يكي
خانه
روز رحل پوستينش را به ما بخشيد
ما پس از او پنج تن بوديم
من بسان كاروانسالارشان بودم
كاروانسالار ره نشناس
اوفتان و خيزان
تا بدين غايت كه بيني ، راه پيموديم
سالها زين پيشتر من نيز
خواستم كاين پوستيم را نو كنم بنياد
با هزاران آستين
چركين ديگر بركشيدم از جگر فرياد
اين مباد ! آن باد
ناگهان توفان بيرحمي سيه برخاست
پوستيني كهنه دارم ن
يادگار از روزگاراني غبار آلود
مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود
هاي ، فرزندم
بشنو و هشدار
بعد من اين سلخورد جاودان
مانند
با بر و دوش تو دارد كار
ليك هيچت غم مباد از اين
كو ،كدامين جبه ي زربفت رنگين ميشناسي تو
كز مرقع پوستين كهنه ي من پاكتر باشد ؟
با كدامين خلعتش آيا بدل سازم
كه من نه در سودا ضرر باشد ؟
اي دختر جان
همچنانش پاك و دور از رقعه ي آلودگان مي دار
the READER- مدیر فرهنگی
-
تعداد پستها : 314
Points : 930
Reputation : 27
Join date : 2009-09-23
Age : 34
آدرس پستي : turboboy_68@yahoo.com
نشان
قدرت:
(2/2)
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: شعر
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد