تو همانی که می اندیشی
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: داستان کوتاه
صفحه 1 از 1
تو همانی که می اندیشی
كوه
بلندي بود كه لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يك روز
زلزله اي كوه را به لرزه در آورد و باعث شد كه يكي از تخم ها از دامنه كوه
به پايين بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد كه پر از مرغ و
خروس بود.
مرغ و خروس ها مي دانستند كه بايد از اين تخم مراقبت كنند و
بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا
جوجه به دنيا بيايد. يك روز تخم شكست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد . جوجه
عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نكشيد كه جوجه عقاب باور كرد
كه چيزي جز يك جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما
چيزي از درون او فرياد مي زد كه تو بيش از اين هستي. تا اين كه يك روز كه
داشت در مزرعه بازي مي كرد متوجه چند عقاب شد كه در آسمان اوج مي گرفتند و
پرواز مي كردند. عقاب آهي كشيد و گفت اي كاش من هم مي توانستم مانند آنها
پرواز كنم.
مرغ و خروس ها شروع كردند به خنديدن و گفتند تو خروسي و يك
خروس هرگز نمي تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش كه در
آسمان پرواز مي كردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد. اما هر
موقع كه عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند كه روياي تو به حقيقت
نمي پيوندد و عقاب هم كم كم باور كرد.
بعد از مدتي او ديگر به پرواز فكر نكرد و مانند يك خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.
توهماني كه مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي كه تو يك عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فكر نكن
بلندي بود كه لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يك روز
زلزله اي كوه را به لرزه در آورد و باعث شد كه يكي از تخم ها از دامنه كوه
به پايين بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد كه پر از مرغ و
خروس بود.
مرغ و خروس ها مي دانستند كه بايد از اين تخم مراقبت كنند و
بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا
جوجه به دنيا بيايد. يك روز تخم شكست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد . جوجه
عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نكشيد كه جوجه عقاب باور كرد
كه چيزي جز يك جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما
چيزي از درون او فرياد مي زد كه تو بيش از اين هستي. تا اين كه يك روز كه
داشت در مزرعه بازي مي كرد متوجه چند عقاب شد كه در آسمان اوج مي گرفتند و
پرواز مي كردند. عقاب آهي كشيد و گفت اي كاش من هم مي توانستم مانند آنها
پرواز كنم.
مرغ و خروس ها شروع كردند به خنديدن و گفتند تو خروسي و يك
خروس هرگز نمي تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش كه در
آسمان پرواز مي كردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد. اما هر
موقع كه عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند كه روياي تو به حقيقت
نمي پيوندد و عقاب هم كم كم باور كرد.
بعد از مدتي او ديگر به پرواز فكر نكرد و مانند يك خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.
توهماني كه مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي كه تو يك عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فكر نكن
silence- کاربر ویژه
- تعداد پستها : 770
Points : 2448
Reputation : 60
Join date : 2009-05-11
نشان
قدرت:
(2/2)
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: داستان کوتاه
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد