مواضيع مماثلة
یه آدم خوش شانس
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: طنز-سرگرمی
صفحه 1 از 1
یه آدم خوش شانس
از همون اول كم نياوردم،
با ضربه دكتر چنان گريهاي كردم كه فهميد جواب «هاي»، «هوي» است. هيچ وقت
نگذاشتم هيچ چيز شكستم بدهد، پيدرپي شير ميخوردم و به درد دلم توجه نمي
كردم!
اين شد كه وقتي رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهاي خودم بلندتر
بودم و همه ازم حساب ميبردند. هيچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد كه
برم پاي تخته زنگ ميخورد. هر صفحهاي از كتاب را كه باز مي کردم، جواب
سوالي بود كه معلمم از من ميپرسيد. اين بود كه سال سوم، چهارم دبيرستان
كه بودم، معلمم كه من را نابغه ميدانست منو فرستاد المپياد رياضي!
تو المپياد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و يكي از ورقهها بي اسم بود، منم گفتم اسممو يادم رفته بنويسم!
بدون
كنكور وارد دانشگاه شدم هنوز يك ترم نگذشته بود كه توي راهروي دانشگاه يه
دسته عينك پيدا كردم، اومدم بشكنمش كه خانمي سراسيمه خودش را به من رسوند
و از اين كه دسته عينكش رو پيدا كرده بودم حسابي تشكر كرد و گفت: نيازي به
صاف كردنش نيست زحمت نكشيد اين شد كه هر وقت چيزي از زمين برميداشتم، يهو
جلوم سبز مي شد و از اين كه گمشدهاش را پيدا كرده بودم حسابي تشكر مي
كرد. بعدا توي دانشگاه پيچيد: دختر رئيس دانشگاه، عاشق ناجياش شده، تازه
فهميدم كه اون دختر كيه و اون ناجي كيه!
يك روز كه براي روز معلم
براي يكي از استادام گل برده بودم يكي از بچهها دسته گلم رو از پنجره شوت
كرد بيرون، منم سرك كشيدم ببينم كجاست كه ديدم افتاده تو بغل اون دختره!
خلاصه اين شد ماجري خواستگاري ما و الان هم استاد شمام!
كسي سوالي نداره؟ #@# #@# #@#
با ضربه دكتر چنان گريهاي كردم كه فهميد جواب «هاي»، «هوي» است. هيچ وقت
نگذاشتم هيچ چيز شكستم بدهد، پيدرپي شير ميخوردم و به درد دلم توجه نمي
كردم!
اين شد كه وقتي رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهاي خودم بلندتر
بودم و همه ازم حساب ميبردند. هيچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد كه
برم پاي تخته زنگ ميخورد. هر صفحهاي از كتاب را كه باز مي کردم، جواب
سوالي بود كه معلمم از من ميپرسيد. اين بود كه سال سوم، چهارم دبيرستان
كه بودم، معلمم كه من را نابغه ميدانست منو فرستاد المپياد رياضي!
تو المپياد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و يكي از ورقهها بي اسم بود، منم گفتم اسممو يادم رفته بنويسم!
بدون
كنكور وارد دانشگاه شدم هنوز يك ترم نگذشته بود كه توي راهروي دانشگاه يه
دسته عينك پيدا كردم، اومدم بشكنمش كه خانمي سراسيمه خودش را به من رسوند
و از اين كه دسته عينكش رو پيدا كرده بودم حسابي تشكر كرد و گفت: نيازي به
صاف كردنش نيست زحمت نكشيد اين شد كه هر وقت چيزي از زمين برميداشتم، يهو
جلوم سبز مي شد و از اين كه گمشدهاش را پيدا كرده بودم حسابي تشكر مي
كرد. بعدا توي دانشگاه پيچيد: دختر رئيس دانشگاه، عاشق ناجياش شده، تازه
فهميدم كه اون دختر كيه و اون ناجي كيه!
يك روز كه براي روز معلم
براي يكي از استادام گل برده بودم يكي از بچهها دسته گلم رو از پنجره شوت
كرد بيرون، منم سرك كشيدم ببينم كجاست كه ديدم افتاده تو بغل اون دختره!
خلاصه اين شد ماجري خواستگاري ما و الان هم استاد شمام!
كسي سوالي نداره؟ #@# #@# #@#
silence- کاربر ویژه
- تعداد پستها : 770
Points : 2448
Reputation : 60
Join date : 2009-05-11
نشان
قدرت:
(2/2)
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: طنز-سرگرمی
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد