ܓܨعاشقا به هم نمی رسنܓܨ
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: داستان کوتاه
صفحه 1 از 1
ܓܨعاشقا به هم نمی رسنܓܨ
دفعه اول تو کوچه دیدمش
گفت: داداشی میای بازی کنیم؟
بعد اینکه بازیمون تموم شد
گفت:
تو بهترین داداشه دنیایی
وقتی بزرگتر شدم به دانشگاه رفتم
چشام همش اونو می دید
و میخواستم از ته قلبم بگم :
عاشقشم ، دوسش دارم
اما اون گفت:
تو بهترین داداشه دنیایی
وقتی ازدواج کرد
من ساقدوش بودم بازم گفت:
تو بهترین داداشه دنیایی
و وقتی مُرد من زیره تابوتشو گرفتم
مطمئن بودم اگه میتونست حرف بزنه
می گفت:
تو بهترین داداشه دنیایی
چند وقت بعد
وقتی دفتر خاطره هاشو خوندم
دیدم نوشته :
عاشقت بودم ، دوسِت داشتم
اما می ترسیدم بگم
گفت: داداشی میای بازی کنیم؟
بعد اینکه بازیمون تموم شد
گفت:
تو بهترین داداشه دنیایی
وقتی بزرگتر شدم به دانشگاه رفتم
چشام همش اونو می دید
و میخواستم از ته قلبم بگم :
عاشقشم ، دوسش دارم
اما اون گفت:
تو بهترین داداشه دنیایی
وقتی ازدواج کرد
من ساقدوش بودم بازم گفت:
تو بهترین داداشه دنیایی
و وقتی مُرد من زیره تابوتشو گرفتم
مطمئن بودم اگه میتونست حرف بزنه
می گفت:
تو بهترین داداشه دنیایی
چند وقت بعد
وقتی دفتر خاطره هاشو خوندم
دیدم نوشته :
عاشقت بودم ، دوسِت داشتم
اما می ترسیدم بگم
kocholoi_sheitonP87
- تعداد پستها : 64
Points : 207
Reputation : 7
Join date : 2009-05-17
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: داستان کوتاه
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد