بال هایت را كجا گذاشتی؟
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: داستان کوتاه
صفحه 1 از 1
بال هایت را كجا گذاشتی؟
پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد
و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من
آشیانه بسازی.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما
گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممكن بود .
پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را كنار گذاشتی ؟
انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .
انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی
كه نمی دانست چیست . شاید یك آبی دور ، یك اوج دوست
داشتنی .
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم كه پر
زدن از یادشان رفته است . درست است كه پرواز برای یك پرنده
ضرورت است ، اما اگر تمرین نكند فراموشش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا این كه
چشمش به یك آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ
بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
آن وقت خدا بر شانه های كوچك انسان دست گذاشت و گفت :
یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر
دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .
راستی عزیزم ، بال هایت را كجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس
كرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!
و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من
آشیانه بسازی.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما
گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممكن بود .
پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را كنار گذاشتی ؟
انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .
انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی
كه نمی دانست چیست . شاید یك آبی دور ، یك اوج دوست
داشتنی .
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم كه پر
زدن از یادشان رفته است . درست است كه پرواز برای یك پرنده
ضرورت است ، اما اگر تمرین نكند فراموشش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا این كه
چشمش به یك آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ
بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
آن وقت خدا بر شانه های كوچك انسان دست گذاشت و گفت :
یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر
دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .
راستی عزیزم ، بال هایت را كجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس
كرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!
kocholoi_sheitonP87
- تعداد پستها : 64
Points : 207
Reputation : 7
Join date : 2009-05-17
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: داستان کوتاه
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد