پزشکی
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

من هشتمین آن هفت نفرم

2 مشترك

اذهب الى الأسفل

من هشتمین آن هفت نفرم Empty من هشتمین آن هفت نفرم

پست من طرف hosna الإثنين ديسمبر 14, 2009 12:31 pm

سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را یا مردمان در میان بگذارد . می خواست بگوید که چگونه سگی می تواند مردم شود ! اما او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند ، حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند . سگ اصحاب کهف ، زبان به سخن باز کرد اما پیش از آنکه چیزی بگوید ، سنگش زدند و چوبش زدند ، رنجور و زخمی اش کردند .
سگ اصحاب کهف گریست و گفت : من هشتمین آن هفت نفرم با من اینگونه نکنید... آیا کتاب خدا را نخوانده اید ؟... آیا نمی دانید پروردگار از من چکونه به نیکی یاد می کند ؟
هزار سال پیش از این خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم ، امروز از غارم بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود ، اما دیدم که چگونه آدمی بدل به دام و دد شده است .
دست هایی از خشم و خشونت دارید ، می درید و می کشید . دندان تیز کرده اید و جهان را پاره پاره می کنید . این سگ که آنهمه از او نفرت دارید ، نام من است اما خوی شماست !!!
سگ اصحاب کهف گفت: آمده بودم از تغییر برایتان بگویم . از تبدیل ، از ماجرای رشد و از فراتر رفتن . اما می بینم که شما از تبدیل تنها فروتر رفتن را بلدید ، سقوط و مسخ را .
با چشم های اعتیاد به جهان نگاه می کنید و با پیش داوری زندگی . چرا اجازه نمی دهید تا کسی پلیدی اش را پاک کند و نجاستش را تطهیر .
چرا نیاموخته اید ، نیاموخته اید که به دیگری گوش دهید . شاید دیگری سگی باشد ، اما حقیقت را گاهی از زبان سگی نیز می توان شنید !
سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب ببرد .
خدا نوازشش کرد و سگ اصحاب کهف برای ابد به خواب رفت .....
hosna
hosna

P87



الماعز
تعداد پستها : 23
Points : 48
Reputation : 6
Join date : 2009-05-17
Age : 33

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

من هشتمین آن هفت نفرم Empty رد: من هشتمین آن هفت نفرم

پست من طرف koorosh الأحد فبراير 21, 2010 6:05 am

[size=24]نه غار کهف
نه خواب قرون
چه میبینم ؟
به چشم هم زدنی روزگار برگشته است
به قول پیر سمرقند
همه زمانه دگر گشته است
چگونه پخنه خک
که ذره ذره آب و هوا و خورشیدش
چو قطره قطره خون در وجود من جاری است
چنین به دیده من ناشناس می اید ؟
میان اینهمه مردم میان اینهمه چشم
رها به غربت مطلق
رها به حیرت محض
یکی به قصه خود آشنا نمی بینم
کسی نگاهم را
چون پیشتر نمی خواند
کسی زبانم را
چون پیشتر نمی داند
ز یکدیگر همه بیگانه وار می گذریم
به یکدیگر همه بیگانه وار می نگریم
همه زمانه دگر گشته است
من آنچه از دیوار
به یاد می آرم
صف صفای صنوبرهاست
بلوغ شعله ور سرخ سبز نسترن است
شکفته در نفس تازه سپیده دمان
درست گویی جانی به صد هزار دهان
نگاه در نگه آفتاب می خندد
نه برج آهن و سیمان
نه اوج آجر و سنگ
که راه بر گذر آفتاب می بندد
من آنچه از لبخند
به خاطرم ماندهاست
شکوه کوکبه دوستی است بر رخ دوست
صلای عشق دو جان است و اهتزاز دو روح
نه خون گرفته شیاری ز سیلی شمشیر
نه جای بوسه تیر
من آنچه از آتش
به خاطرم باقی است
فروغ مشعل همواره تاب زرتشت است
شراب روشن خورشید و
گونه ساقی است
سرود حافظ و جوش درون مولانا ست
خروش فردوسی است
نه انفجار فجیعی که شعله سیال
به لحظه ای بدن صد هزار انسان را
بدل کند به زغال
همه زمانه دگر گشته است
نه آفتاب حقیقت
نه پرتو ایمان
فروغ راستی از خک رخت بربسته است
و ‌آدمی افسوس
به جای آنکه دلی را ز خک بردارد
به قتل ماه کمر بسته است
نه غار کهف
نه خواب قرون چه فاتاده ست ؟
یکی یه پرسش بی پاسخم جواب دهد
یکی پیام مرا
ازین قلمرو ظلمت به آفتاب دهد
که در زمین که اسیر سیاهکاریهاست
و قلب ها دگر از آشتی گریزان است
هنوز رهگذری خسته را تواند دید
که با هزار امید
چراغ در کف
در جستجوی انسان است[/
size]
koorosh
koorosh
مدیر ایران شناسی

تعداد پستها : 189
Points : 721
Reputation : 10
Join date : 2009-09-14

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

بازگشت به بالاي صفحه


 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
whats happen?