پزشکی
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

مهمان

اذهب الى الأسفل

مهمان Empty مهمان

پست من طرف silence الأحد ديسمبر 13, 2009 9:22 am

پيرزن
با تقوايي در خواب خدا را ديد و به او گفت:« خدايا، من خيلي تنها هستم،
آيا مهمان خانه من مي شوي؟» خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به ديدنش
خواهد آمد.

پيرزن از خواب بيدار شد، با عجله شروع به جارو کردن
خانه کرد. رفت و چند نان تازه خريد و خوشمزه ترين غذايي را که بلد بود،
پخت. سپس نشست و منتظر ماند.

چند دقيقه بعد در خانه به صدا در آمد.
پيرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پيرمرد فقيري بود.
پيرمرد از او خواست تا غذايي به او بدهد. پيرزن با عصبانيت سر فقير داد زد
و در را بست.

نيم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پيرزن دوباره
در را باز کرد. اين بار کودکي که از سرما مي لرزيد از او خواست تا از سرما
پناهش دهد. پيرزن با ناراحتي در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.

نزديک
غروب بار ديگر در خانه به صدا درآمد. اين بار پيرزن مطمئن بود که خدا
آمده، پس با عجله به سوي در دويد. در را باز کرد ولي اين بار نيز زن فقيري
پشت در بود. زن از او کمي پول خواست تا براي کودکان گرسنه اش غذايي بخرد.
پيرزن که خيلي عصباني شده بود، با داد و فرياد، زن فقير را دور کرد.

شب شد ولي خدا نيامد. پيرزن نااميد شد و رفت که بخوابد و در خواب بار ديگر خدا را ديد.

پيرزن با ناراحتي به خـدا گفت:« خدايـا، مگر تو قول نداده بودي که امـروز به ديـدنم مـي آيي؟»

خدا جواب داد:« بله، ولي من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه باردر را به رويم بستي!»
silence
silence
کاربر ویژهکاربر ویژه

تعداد پستها : 770
Points : 2448
Reputation : 60
Join date : 2009-05-11

نشان
قدرت:
مهمان Left_bar_bleue2/2مهمان Empty_bar_bleue  (2/2)

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

بازگشت به بالاي صفحه


 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
whats happen?