bahar ke biayad rafteam
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: داستان کوتاه
صفحه 1 از 1
bahar ke biayad rafteam
قصه را كه ميداني؟ قصه مرغان و كوه قاف را، قصه رفتن و آن هفت وادي صعب را، قصه سيمرغ و آينه را؟
قصه نيست؛ حكايت تقدير است كه بر پيشانيام نوشتهاند. هزار سال است كه تقدير را تأخير ميكنم.
اما چه كنم با هدهد، هدهدي كه از عهد سليمان تا امروز هر بامداد صدايم ميزند؛ و من همان گنجشك كوچك عذرخواهم كه هر روز بهانهاي ميآورد، بهانههاي كوچك بيمقدار.
تنم نازك است و بالهايم نحيف. من از راه سخت و سنگ و سنگلاخ ميترسم. من از گم شدن، من از تشنگي، من از تاريك و دور واهمه دارم.
گفتي قرار است بالهايمان را توي حوض داغ خورشيد بشوييم؟ گفتي كه اين تازه اول قصه است؟ گفتي كه بعد نوبت معرفت است و توحيد؟ گفتي كه حيرت، بار درخت توحيد است؟ گفتي بي نيازي...؟
گفتي كه فقر...؟ گفتي كه آخرش محو است و عدم...؟
آي هدهد! آي هدهد! بايست؛ نه، من طاقتش را ندارم...
بهار كه بيايد، ديگر رفتهام. بهار، بهانه رفتن است. حق با هدهد است كه ميگفت: رفتن زيباتر است، ماندن شكوهي ندارد؛ آن هم پشت اين سنگريزههاي طلب.
گيرم كه ماندم و باز بالبال زدم، توي خاك و خاطره، توي گذشته و گل. گيرم كه بالم را هزار سال ديگر هم بسته نگه داشتم، بالهاي بسته اما طعم اوج را كي خواهد چشيد؟
ميروم، بايد رفت؛ در خون تپيده و پرپر. سيمرغ، مرغان را در خون تپيده دوستتر دارد. هدهد بود كه اين را به من گفت.
راستي، اگر ديگر نيامدم، يعني كه آتش گرفتهام؛ يعني كه شعلهورم! يعني سوختم؛ يعني خاكسترم را هم باد برده است.
ميروم اما هر جا كه رسيدم، پري به يادگار برايت خواهم گذاشت. ميدانم، اين كمترين شرط جوانمردي است.
بدرود، رفيق روزهاي بيقراريام! قرارمان اما در حوالي قاف، پشت آشيانه سيمرغ، آنجا كه جز بال و پر سوخته، نشاني ندارد...
قصه نيست؛ حكايت تقدير است كه بر پيشانيام نوشتهاند. هزار سال است كه تقدير را تأخير ميكنم.
اما چه كنم با هدهد، هدهدي كه از عهد سليمان تا امروز هر بامداد صدايم ميزند؛ و من همان گنجشك كوچك عذرخواهم كه هر روز بهانهاي ميآورد، بهانههاي كوچك بيمقدار.
تنم نازك است و بالهايم نحيف. من از راه سخت و سنگ و سنگلاخ ميترسم. من از گم شدن، من از تشنگي، من از تاريك و دور واهمه دارم.
گفتي قرار است بالهايمان را توي حوض داغ خورشيد بشوييم؟ گفتي كه اين تازه اول قصه است؟ گفتي كه بعد نوبت معرفت است و توحيد؟ گفتي كه حيرت، بار درخت توحيد است؟ گفتي بي نيازي...؟
گفتي كه فقر...؟ گفتي كه آخرش محو است و عدم...؟
آي هدهد! آي هدهد! بايست؛ نه، من طاقتش را ندارم...
بهار كه بيايد، ديگر رفتهام. بهار، بهانه رفتن است. حق با هدهد است كه ميگفت: رفتن زيباتر است، ماندن شكوهي ندارد؛ آن هم پشت اين سنگريزههاي طلب.
گيرم كه ماندم و باز بالبال زدم، توي خاك و خاطره، توي گذشته و گل. گيرم كه بالم را هزار سال ديگر هم بسته نگه داشتم، بالهاي بسته اما طعم اوج را كي خواهد چشيد؟
ميروم، بايد رفت؛ در خون تپيده و پرپر. سيمرغ، مرغان را در خون تپيده دوستتر دارد. هدهد بود كه اين را به من گفت.
راستي، اگر ديگر نيامدم، يعني كه آتش گرفتهام؛ يعني كه شعلهورم! يعني سوختم؛ يعني خاكسترم را هم باد برده است.
ميروم اما هر جا كه رسيدم، پري به يادگار برايت خواهم گذاشت. ميدانم، اين كمترين شرط جوانمردي است.
بدرود، رفيق روزهاي بيقراريام! قرارمان اما در حوالي قاف، پشت آشيانه سيمرغ، آنجا كه جز بال و پر سوخته، نشاني ندارد...
hamishe mosaferP87
-
تعداد پستها : 46
Points : 105
Reputation : 2
Join date : 2009-05-20
Age : 34
آدرس پستي : z_fasele_2008@yahoo.com
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: داستان کوتاه
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد