با تمام وجودم فرياد زدم
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: داستان کوتاه
صفحه 1 از 1
با تمام وجودم فرياد زدم
چشمامو بستم ... بجز تاريکي چيزي نديدم
ترسيدم ... چشمامو باز کردم ... بجوز درد و غم چيزي نديدم
وحشت کردم ... چشمامو بستم ... به خودم فکر کردم به درونم به عشقم به قلبم
روي قلبم يه لکه ي سياه ديدم ... لکه اي که سوخته بود
قلبم تير کشيد ... چيزي نگفتم ... تحمل کردم
قلبم دوباره تير کشيد ولي اين دفعه شديد تر از قبل بود
خود به خود اشک تو چشمام حلقه زد .. اونقدر درد داشتم که ديگه نتونستم جلو خودمو بگيرم
به ديوار تکيه دادم و با تمام وجودم فرياد زدم
از حال رفته بودم ... وقتي چشمامو باز کردم همه جارو نوراني ديدم ... نورش اونقدر شديد بود که چشممو ميزد
کم کم چشمام به نور عادت کرد ... دورو ورم رو نگاه کردم ... سرسبز بود
صداي پرنده ها به گوشم ميرسيد
از دور يکي داشت به من نزديک ميشد ... بلند قامت بود
وقتي فاصله مون کم شد با دقت بهش نگاه کردم
يه فرد تقريبا 21 22 ساله بود ... سر تا پا سفيد پوشيده بود
عطر بدنش اونقدر خوشبو بود که منو مست خودش کرده بود
با مهربوني بهم خنديد ... دستامو به دستش گرفت و به چشمام خيره شد
ترسيده بودم ... دستامو تو دستاش فشردم و با هم رفتيم جلو ...
و من به روي زمين يه سنگ قبر ديدم ... قبري که اسم من روش حک شده بود
silence- کاربر ویژه
- تعداد پستها : 770
Points : 2448
Reputation : 60
Join date : 2009-05-11
نشان
قدرت:
(2/2)
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: داستان کوتاه
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد