مواضيع مماثلة
جای خالی سلوچ.
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: معرفي كتاب
صفحه 1 از 1
جای خالی سلوچ.
جای خالی سلوچ دومین رمان دولت آبادی است. محل وقوع داستان، روستای زمینج است. روستایی کویری، با مردمی فقیر. شخصیتهای اصلی داستان خانوادهی سلوچ هستند. "سلوچ" مقنّی و کارگر است. همسرش "مرگان" زنی است میانسال که درخانههای اهالی کار میکند تا نانی به خانه بیاورد. پسر بزرگتر "عباس" که عاشق قمار است و دزدیدن پول برادر کوچکتر. "ابراو" ــ پسر کوچکترـ نوجوانی است گریزان از فقر خانواده که تن به هر کاری میدهد تا گرد فقر را از خانه دور کند. "هاجر" هم دختر مرگان و سلوچ است که حضوری شبحوار در خانه دارد.
با رفتن ناگهانی سلوچ از خانه، داستان آغاز میشود. مرگان مجبور میشود بار خانه را به تنهایی به دوش بکشد. خرده مالکان ده میخواهند زمینی بایر را از دست مردم فقیر ده در بیاورند و مرگان تنها کسی است که مخالفت میکند. در این گیر و دار "علی گناو" حمامی ده، که همسرش را زیر کتک علیل کرده، به خواستگاری هاجر میآید و او را با وعدهی کار برای عباس و ابراو، به خانهاش میبرد.
عباس که به شترداری گمارده شده، برای مهار شتری مست، با او گلاویز میشود و به چاهی میافتد و مجبور میشود یک شب تا صبح را با مارهای چاه سر کند. وقتی او را مییابند موهای سرش همه سفید شده و نیروی جسمی و روحیاش را از دست داده و خانهنشین میشود. ابراو هم در این میان راننده تراکتور میشود و برای شخم زدن زمینی که مادرش مخالف است، با او گلاویز شده و درگیر میشود. مادر هم او را از خانه بیرون میکند. وقتی بالاخره زمستان سخت میگذرد و بهار میشود، برادر مرگان خبر میآورد که سلوچ را در معدنی دیده است. مرگان هم با ابراو، کولهبار سفر میبندد تا به معدن برود، اما صبح روز حرکت، سلوچ به خانه باز میگردد.
شخصیتپردازیها "جای خالی سلوچ" بسیار قوی است. دولت آبادی حتی شخصیتهای فرعی را هم خیلی خوب تصویر کرده است. نثر داستان آنقدر روان است که صفحهزدنهای هنگام خواندن هم به چشم نمیآید. اطلاعات به موقع به خواننده داده میشود و اتفاقات با وجود اینکه پی در پی میافتند، ولی زیادی به نظر نمیآیند. فضاسازی داستان به قدری قوی است که با خواندن دو صفحهی اول کاملا موقعیت و حالات شخصیتها در حیطهی ادراک خواننده قرار میگیرد و به راحتی با آنها ارتباط برقرار میکند.
اما داستان فضایی سیاه دارد. در تمام برگهای کتاب میشود باد سرد کویر و خاک سیاه و سخت آن را احساس کرد. آدمهای داستان از ابتدا در فقر و بدبختی دست و پا میزنند. در ابتدای داستان فکر میکنیم بدبختی این خانواده بخاطر رفتن سلوچ است. ولی با ورود بیشتر به داستان، در مییابیم که انگار بدبختی در هوای این شهر جاری است. تمام مردم بدبختند و این بدبختی، بیشتر از فقر گلویشان را فشار میدهد. بدبختیای که خود مردم با دست خودشان، بوجود آوردهاند.
با نگاهی دقیق به این جامعه میبینیم که بدبختی مردم زمینج ناشی از فقر نیست؛ بدبختی نتیجهی رفتار آنها با هم است. وقتی مرد خانهی مرگان، ناگهانی خانه را ترک میکند، هیچ کس نیست که حتی برای پیدا کردن سلوچ، به مرگان کمکی بکند. تمام مردم ده وقتی میفهمند مرگان پناهش را از دست داده، دنبال راهی میگردند که این خانوادهی درمانده را به صورتی به نفع خودشان استثمار کنند. یا نیروی کار عباس و ابراو را میخواهند برای زمستان خانوادهی خود، یا هاجر را برای کنیزی و یا مرگان را برای فحشا. و جالب اینجاست که شخصیتهای داستان هیچ کاری برای خلاصی از این وضع نمیکنند. ساکت و آرام، گردن به هرچه پیش آید مینهند و دم نمیزنند. انگار که این عفریت سیاه داستان هر آن ممکن است از کتاب بیرون بزند و زندگی خواننده را هم بیالاید.
دولت آبادی سیر داستان را به گونهای جلو میبرد که تمام قصورها نهایتا به گردن "طبیعت" میافتد. ولی در واقع قصور اصلی از آدمهاست. به نحوی که حتی کوچ نهایی مرگان از آن زمین بلازده هم، نه از سر "انتخابی" جهت رهایی، که از سر "تقدیر" جلوه میکند.
مقدمهی کتاب، اصرار دارد که زمینج نام روستایی واقعی در حوالی خراسان است، اما خواننده بعد از تمام کردن کتاب مدام از خود میپرسد این روستای عجیب و غریب کجای ایران است؟ این روستایی که با شهر در ارتباط است و در حالیکه از مظاهر تمدن امروزی به دور نیست ــ حمام دارد و تراکتور برای شخم زدن زمین و خیلی چیزهای دیگر ـــ اما هیچ نشانهای از خدا یا هر نماد ماوراءالطبیعهای ندارد.
مردم روستا در مواجههی مداوم با بدبختیها هستند، ولی هیچ وقت نمیبینیم کسی دعا بکند یا از خداوند درخواستی داشته باشد؟ پس تکیه این مردم به کجاست؟ چطور میشود بدون ریشه بزرگ شد و زندگی کرد و فقط وقتی کسی مرد ــ آن هم درلباس یک شیاد ــ لبی جنباند که یعنی داریم قرآن میخوانیم تا پولی از صاحب عزا بگیریم؟!
در کدام یک از روستاهای ایران حضور خدا اینگونه است؟ مگر نه اینکه خدای روستا باید نزدیکتر و شفافتر از خدای شهر، باشد؟ این روستای عجیب در کدامین گوشه از خاک ایران بنا شدهاست؟! شاید بهتر است بگوئیم در کجای ذهن وهمآلود نویسنده بنا شده است؟
ذهن مرگان ــ شخصیت اصلی داستان ــ هم در کل داستان، وهم آلود است. این فضای وهمآلود، اراده را از مرگان سلب میکند. انگار که او در تمام این مدت، در برابر بدبختیهایی که دیگران بر سر او و خانوادهاش میآورند، در خواب راه میرود. بی مکان، بیزمان. پایان داستان هم به گونهای وهم آلود است. به نحوی که خواننده نمیفهمد برگشتن سلوچ در واقعیت اتفاق افتاده یا مثل اتفاقات مشابه قبلی، فقط توهمی در ذهن مرگان است.
با رفتن ناگهانی سلوچ از خانه، داستان آغاز میشود. مرگان مجبور میشود بار خانه را به تنهایی به دوش بکشد. خرده مالکان ده میخواهند زمینی بایر را از دست مردم فقیر ده در بیاورند و مرگان تنها کسی است که مخالفت میکند. در این گیر و دار "علی گناو" حمامی ده، که همسرش را زیر کتک علیل کرده، به خواستگاری هاجر میآید و او را با وعدهی کار برای عباس و ابراو، به خانهاش میبرد.
عباس که به شترداری گمارده شده، برای مهار شتری مست، با او گلاویز میشود و به چاهی میافتد و مجبور میشود یک شب تا صبح را با مارهای چاه سر کند. وقتی او را مییابند موهای سرش همه سفید شده و نیروی جسمی و روحیاش را از دست داده و خانهنشین میشود. ابراو هم در این میان راننده تراکتور میشود و برای شخم زدن زمینی که مادرش مخالف است، با او گلاویز شده و درگیر میشود. مادر هم او را از خانه بیرون میکند. وقتی بالاخره زمستان سخت میگذرد و بهار میشود، برادر مرگان خبر میآورد که سلوچ را در معدنی دیده است. مرگان هم با ابراو، کولهبار سفر میبندد تا به معدن برود، اما صبح روز حرکت، سلوچ به خانه باز میگردد.
شخصیتپردازیها "جای خالی سلوچ" بسیار قوی است. دولت آبادی حتی شخصیتهای فرعی را هم خیلی خوب تصویر کرده است. نثر داستان آنقدر روان است که صفحهزدنهای هنگام خواندن هم به چشم نمیآید. اطلاعات به موقع به خواننده داده میشود و اتفاقات با وجود اینکه پی در پی میافتند، ولی زیادی به نظر نمیآیند. فضاسازی داستان به قدری قوی است که با خواندن دو صفحهی اول کاملا موقعیت و حالات شخصیتها در حیطهی ادراک خواننده قرار میگیرد و به راحتی با آنها ارتباط برقرار میکند.
اما داستان فضایی سیاه دارد. در تمام برگهای کتاب میشود باد سرد کویر و خاک سیاه و سخت آن را احساس کرد. آدمهای داستان از ابتدا در فقر و بدبختی دست و پا میزنند. در ابتدای داستان فکر میکنیم بدبختی این خانواده بخاطر رفتن سلوچ است. ولی با ورود بیشتر به داستان، در مییابیم که انگار بدبختی در هوای این شهر جاری است. تمام مردم بدبختند و این بدبختی، بیشتر از فقر گلویشان را فشار میدهد. بدبختیای که خود مردم با دست خودشان، بوجود آوردهاند.
با نگاهی دقیق به این جامعه میبینیم که بدبختی مردم زمینج ناشی از فقر نیست؛ بدبختی نتیجهی رفتار آنها با هم است. وقتی مرد خانهی مرگان، ناگهانی خانه را ترک میکند، هیچ کس نیست که حتی برای پیدا کردن سلوچ، به مرگان کمکی بکند. تمام مردم ده وقتی میفهمند مرگان پناهش را از دست داده، دنبال راهی میگردند که این خانوادهی درمانده را به صورتی به نفع خودشان استثمار کنند. یا نیروی کار عباس و ابراو را میخواهند برای زمستان خانوادهی خود، یا هاجر را برای کنیزی و یا مرگان را برای فحشا. و جالب اینجاست که شخصیتهای داستان هیچ کاری برای خلاصی از این وضع نمیکنند. ساکت و آرام، گردن به هرچه پیش آید مینهند و دم نمیزنند. انگار که این عفریت سیاه داستان هر آن ممکن است از کتاب بیرون بزند و زندگی خواننده را هم بیالاید.
دولت آبادی سیر داستان را به گونهای جلو میبرد که تمام قصورها نهایتا به گردن "طبیعت" میافتد. ولی در واقع قصور اصلی از آدمهاست. به نحوی که حتی کوچ نهایی مرگان از آن زمین بلازده هم، نه از سر "انتخابی" جهت رهایی، که از سر "تقدیر" جلوه میکند.
مقدمهی کتاب، اصرار دارد که زمینج نام روستایی واقعی در حوالی خراسان است، اما خواننده بعد از تمام کردن کتاب مدام از خود میپرسد این روستای عجیب و غریب کجای ایران است؟ این روستایی که با شهر در ارتباط است و در حالیکه از مظاهر تمدن امروزی به دور نیست ــ حمام دارد و تراکتور برای شخم زدن زمین و خیلی چیزهای دیگر ـــ اما هیچ نشانهای از خدا یا هر نماد ماوراءالطبیعهای ندارد.
مردم روستا در مواجههی مداوم با بدبختیها هستند، ولی هیچ وقت نمیبینیم کسی دعا بکند یا از خداوند درخواستی داشته باشد؟ پس تکیه این مردم به کجاست؟ چطور میشود بدون ریشه بزرگ شد و زندگی کرد و فقط وقتی کسی مرد ــ آن هم درلباس یک شیاد ــ لبی جنباند که یعنی داریم قرآن میخوانیم تا پولی از صاحب عزا بگیریم؟!
در کدام یک از روستاهای ایران حضور خدا اینگونه است؟ مگر نه اینکه خدای روستا باید نزدیکتر و شفافتر از خدای شهر، باشد؟ این روستای عجیب در کدامین گوشه از خاک ایران بنا شدهاست؟! شاید بهتر است بگوئیم در کجای ذهن وهمآلود نویسنده بنا شده است؟
ذهن مرگان ــ شخصیت اصلی داستان ــ هم در کل داستان، وهم آلود است. این فضای وهمآلود، اراده را از مرگان سلب میکند. انگار که او در تمام این مدت، در برابر بدبختیهایی که دیگران بر سر او و خانوادهاش میآورند، در خواب راه میرود. بی مکان، بیزمان. پایان داستان هم به گونهای وهم آلود است. به نحوی که خواننده نمیفهمد برگشتن سلوچ در واقعیت اتفاق افتاده یا مثل اتفاقات مشابه قبلی، فقط توهمی در ذهن مرگان است.
the READER- مدیر فرهنگی
-
تعداد پستها : 314
Points : 930
Reputation : 27
Join date : 2009-09-23
Age : 34
آدرس پستي : turboboy_68@yahoo.com
نشان
قدرت:
(2/2)
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: معرفي كتاب
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد