ساحل و صدف
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: جملات زیبا
صفحه 1 از 1
ساحل و صدف
مردي
در کنار ساحل دورافتاده اي قدم ميزد. مردي را در فاصله دور مي بيند که
مدام خم ميشود و چيزي را از روي زمين بر ميدارد و توي اقيانوس پرت
ميکند. نزديک تر مي شود، ميبيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل
ميافتد در آب مياندازد.
- صبح بخير رفيق، خيلي دلم ميخواهد بدانم چه ميکني؟
- اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع
مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب
نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران
صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نميتواني آنها را به آب برگرداني خيلي
زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست. نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع
ايجاد نميکند؟
مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت:
"براي اين يکي اوضاع فرق میکند…!"
silence- کاربر ویژه
- تعداد پستها : 770
Points : 2448
Reputation : 60
Join date : 2009-05-11
نشان
قدرت:
(2/2)
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: جملات زیبا
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد