وداع با اسلحه
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: معرفي كتاب
صفحه 1 از 1
وداع با اسلحه
وداع با اسلحه (به انگلیسی: A Farewell to Arms) رمانی از ارنست همینگوی (۱۸۹۹-۱۹۶۱)، نویسنده آمریکایی و برنده جایزه نوبل ادبیات، که در سال ۱۹۲۹ منتشر شد.
این کتاب توسط نجف دریابندری به فارسی برگردانده شده و توسط انتشارات نیلوفر چاپ شده است. این ترجمه جزو ترجمههای اولیه دریابندری بوده است. وی در چاپ های بعدی این ترجمه را مورد بازبینی قرار داد.
داستان:
جنگ جهانی اول، که در این کتاب از گوریتسیا (۲)، شهر کوچکی در شمال تریسته ، در منتهیالیه سرحد ایتالیا به آن نگریسته شدهاست، چندان ترسناک به نظر نمیرسد و در انعکاس گنگ چند صدای توپ دوردست خلاصه میشود. ستوان فردریک هنری آمریکایی، که بر اثر جوانی و لاقیدی و ذوق به ورزش در ارتش ایتالیا استخدام شدهاست، در میان آمبولانسهای خود و تالار ناهارخوری و شراب و زن زندگی بسیار مطبوعی دارد. با نزدیک شدن تدریجی زمستان صدای توپها بسیار کمتر میشود و درخواست مرخصی هنری را برای تمام زمستان میپذیرند. هنری از این فرصت برای خوشگذرانی در شبه جزیره استفاده میکند. وقتی که دوباره به جبهه برمیگردد، با پرستاری انگلیسی آشنا میشود و تظاهر به دوست داشتن او میکند؛ در حالی که دروغ میگوید. پرستار هم تظاهر به باورکردن حرف او میکند؛ در حالی که چنین نیست. در خلال این احوال جنگ جان تازه مییابد. هنوز صحبت هنری با اطرافیانش راجع به جنگ تمام نشدهاست که میفهمد آنها چقدر از جنگ بیزارند. همان شب اول، وقتی که مشغول صرف شام مختصری از ماکارونی و پنیر با سربازان خود است، زخمی میشود. او را به بیمارستانی آمریکایی در شهر میلان منتقل میکنند. هنری از اتفاق پرستار انگلیسی را دوباره در آنجا میبیند. بین او و پرستار نوعی همدستی به وجود میآید؛ به نحوی که هنری شروع میکند به دوست داشتن او. زانویش به تدریج معالجه میشود. تابستان است. هنری پول دارد. تمرین راه رفتن میکند، اول با چوب زیر بغل و بعد با عصا. اما زیباترین تابستانها هم پایانی دارند. پرستار باردار است و هنری باید به جبهه برگردد. در جبهه اوضاع به کلی تغییر کردهاست و دیگر صحبت از بازی در بین نیست. همه سخت میجنگند. بیزاری و خستگی چنان است که خفقان میآورد و فلج میکند. کشیشی که برای محتضران دعا میخواند، از منظرههای رنجآور جنگ خلق و خویی تلخ پیدا کردهاست و تقریباً درحال طغیان است. سروان رینالدی ، بهترین دوست هنری، شب و روز خود را به جراحی زخمیها میگذراند. هنری میترسد سیفلیس گرفته باشد. شراب همچنان مست میکند؛ ولی اوضاع را بهتر نمیکند. شوخیهای همیشگی دیگر سرگرمکننده نیست و خشم میآفریند. ای کاش دست کم اتریشیها با رسیدن زمستان از حمله منصرف میشدند؛ حتماً منصرف خواهند شد؛ اما هیچ معلوم نیست. خیلی کجخلق شدهاند. هنری را به منطقه کوهستانی منتقل میکنند؛ هنوز به آنجا نرسیدهاست که حرکتی برای عقبنشینی شروع میشود. هنری با سه رانندهاش به گوریتسیا برمیگردند. خسته و از پا درآمده به آنجا میرسند. شهر ازسکنه خالی است. هنری فقط چند کلمهای که با عجله روی کاغذی نوشته شدهاست، روی دیوار ناهارخوری پیدا میکند. به او دستور دادهاند که باقیمانده لوازم را تخلیه کند و به جایی منتقل سازد که قرار است ارتش دوباره در آنجا گرد آید. البته دستور دادن آسانتر از اجرا کردن است. در جاده چنان آشفتگیی حکمفرماست (عقبنشینی معروف کاپورتّو ) که اتومبیلها قدم به قدم پیش میروند. اگر دشمن دست به بمباران میزد، چه کشتاری میکرد. به نظر عاقلانهتر میآید که آدم بیراهه را در پیش بگیرد و این طور خودش را درمعرض خطر قرار ندهد. ولی یکی از آمبولانسها به گل فرو میرود. سرجوخههایی که به قصد زود رسیدن سوار آن شدهاند، حاضر نیستند کمک کنند تا از گل بیرون بیاید و پا به فرار میگذارند. هنری، در اوج خشم و برآشفتگی یکی از آنها را میکشد. بیراههها نه به شهری میرسند و نه به جادهای دیگر. مثل رودهایی که در ریگزار گم شوند، در میان مزرعهها ناپدید میشوند. باید عقل را به کار انداخت و آمبولانسها را رها کرد و پیاده رفت. گلولهای بیهدف، یکی از مردان را که شاید بهترین فرد از سه سرباز همراه هنری بود، درو میکند. یکی دیگر از رفقایش، وحشتزده پا به فرار میگذارد و به سوی شمال میرود تا خود را تسلیم کند. ستوان هنری و رانندهای که برایش باقی ماندهاست، پس از مدتی راهپیمایی بیهدف، جاده بزرگ را پیدا میکنند. روی پلی، مردانی مسلح افسرانی را که شناسایی میکنند، بازداشت میکنند. آنها را به چمنزاری میبرند و پس از چیزی شبیه به محاکمه، تیرباران میکنند. هنری درست وقتی که باید در این به اصطلاح دادگاه حضور یابد، با پریدن در رودخانه خودش را نجات میدهد. از این لحظه به بعد، او قرارداد خود را با ارتش ایتالیا ملغا تلقی میکند. دیگر با این ارتش کاری ندارد. دست و پا میکند تا پرستار خود را، که تعطیلاتش را در استرزا میگذراند، پیدا کند. محلی که بیخیال انتخاب شدهاست، ولی موقعیتی عالی دارد؛ زیرا کافی است که برای عبور از مرز سوییس، آدم به انتهای شمالی دریاچه برسد. قبل از آنکه هنری فرصت اجرای این نقشه را پیدا کند، پیشخدمت مهمانخانهای که هنری با او دوست شدهاست، خبر میدهد که بازداشتش قریبالوقوع است و قایقی در اختیار او میگذارد. هنری مدت هفت ساعت با سماجت پارو میزند و در صبحگاه، به لنگرگاه بندر کوچکی میرسد. نزدیکتر میرود و لباس متحدالشکل سربازان سوئیسی را تشخیص میدهد. از آن پس آرامش است و خوشحالی. زمستان لازمه تابستان است. ستوان سابق و پرستار سابق، به سان آدم و حوا، در خانهای ییلاقی با خوشبختی در انتظار تولد فرزند خود هستند. اما، فرزند در زایمان میمیرد و مادر را هم میکشد.
این کتاب توسط نجف دریابندری به فارسی برگردانده شده و توسط انتشارات نیلوفر چاپ شده است. این ترجمه جزو ترجمههای اولیه دریابندری بوده است. وی در چاپ های بعدی این ترجمه را مورد بازبینی قرار داد.
داستان:
جنگ جهانی اول، که در این کتاب از گوریتسیا (۲)، شهر کوچکی در شمال تریسته ، در منتهیالیه سرحد ایتالیا به آن نگریسته شدهاست، چندان ترسناک به نظر نمیرسد و در انعکاس گنگ چند صدای توپ دوردست خلاصه میشود. ستوان فردریک هنری آمریکایی، که بر اثر جوانی و لاقیدی و ذوق به ورزش در ارتش ایتالیا استخدام شدهاست، در میان آمبولانسهای خود و تالار ناهارخوری و شراب و زن زندگی بسیار مطبوعی دارد. با نزدیک شدن تدریجی زمستان صدای توپها بسیار کمتر میشود و درخواست مرخصی هنری را برای تمام زمستان میپذیرند. هنری از این فرصت برای خوشگذرانی در شبه جزیره استفاده میکند. وقتی که دوباره به جبهه برمیگردد، با پرستاری انگلیسی آشنا میشود و تظاهر به دوست داشتن او میکند؛ در حالی که دروغ میگوید. پرستار هم تظاهر به باورکردن حرف او میکند؛ در حالی که چنین نیست. در خلال این احوال جنگ جان تازه مییابد. هنوز صحبت هنری با اطرافیانش راجع به جنگ تمام نشدهاست که میفهمد آنها چقدر از جنگ بیزارند. همان شب اول، وقتی که مشغول صرف شام مختصری از ماکارونی و پنیر با سربازان خود است، زخمی میشود. او را به بیمارستانی آمریکایی در شهر میلان منتقل میکنند. هنری از اتفاق پرستار انگلیسی را دوباره در آنجا میبیند. بین او و پرستار نوعی همدستی به وجود میآید؛ به نحوی که هنری شروع میکند به دوست داشتن او. زانویش به تدریج معالجه میشود. تابستان است. هنری پول دارد. تمرین راه رفتن میکند، اول با چوب زیر بغل و بعد با عصا. اما زیباترین تابستانها هم پایانی دارند. پرستار باردار است و هنری باید به جبهه برگردد. در جبهه اوضاع به کلی تغییر کردهاست و دیگر صحبت از بازی در بین نیست. همه سخت میجنگند. بیزاری و خستگی چنان است که خفقان میآورد و فلج میکند. کشیشی که برای محتضران دعا میخواند، از منظرههای رنجآور جنگ خلق و خویی تلخ پیدا کردهاست و تقریباً درحال طغیان است. سروان رینالدی ، بهترین دوست هنری، شب و روز خود را به جراحی زخمیها میگذراند. هنری میترسد سیفلیس گرفته باشد. شراب همچنان مست میکند؛ ولی اوضاع را بهتر نمیکند. شوخیهای همیشگی دیگر سرگرمکننده نیست و خشم میآفریند. ای کاش دست کم اتریشیها با رسیدن زمستان از حمله منصرف میشدند؛ حتماً منصرف خواهند شد؛ اما هیچ معلوم نیست. خیلی کجخلق شدهاند. هنری را به منطقه کوهستانی منتقل میکنند؛ هنوز به آنجا نرسیدهاست که حرکتی برای عقبنشینی شروع میشود. هنری با سه رانندهاش به گوریتسیا برمیگردند. خسته و از پا درآمده به آنجا میرسند. شهر ازسکنه خالی است. هنری فقط چند کلمهای که با عجله روی کاغذی نوشته شدهاست، روی دیوار ناهارخوری پیدا میکند. به او دستور دادهاند که باقیمانده لوازم را تخلیه کند و به جایی منتقل سازد که قرار است ارتش دوباره در آنجا گرد آید. البته دستور دادن آسانتر از اجرا کردن است. در جاده چنان آشفتگیی حکمفرماست (عقبنشینی معروف کاپورتّو ) که اتومبیلها قدم به قدم پیش میروند. اگر دشمن دست به بمباران میزد، چه کشتاری میکرد. به نظر عاقلانهتر میآید که آدم بیراهه را در پیش بگیرد و این طور خودش را درمعرض خطر قرار ندهد. ولی یکی از آمبولانسها به گل فرو میرود. سرجوخههایی که به قصد زود رسیدن سوار آن شدهاند، حاضر نیستند کمک کنند تا از گل بیرون بیاید و پا به فرار میگذارند. هنری، در اوج خشم و برآشفتگی یکی از آنها را میکشد. بیراههها نه به شهری میرسند و نه به جادهای دیگر. مثل رودهایی که در ریگزار گم شوند، در میان مزرعهها ناپدید میشوند. باید عقل را به کار انداخت و آمبولانسها را رها کرد و پیاده رفت. گلولهای بیهدف، یکی از مردان را که شاید بهترین فرد از سه سرباز همراه هنری بود، درو میکند. یکی دیگر از رفقایش، وحشتزده پا به فرار میگذارد و به سوی شمال میرود تا خود را تسلیم کند. ستوان هنری و رانندهای که برایش باقی ماندهاست، پس از مدتی راهپیمایی بیهدف، جاده بزرگ را پیدا میکنند. روی پلی، مردانی مسلح افسرانی را که شناسایی میکنند، بازداشت میکنند. آنها را به چمنزاری میبرند و پس از چیزی شبیه به محاکمه، تیرباران میکنند. هنری درست وقتی که باید در این به اصطلاح دادگاه حضور یابد، با پریدن در رودخانه خودش را نجات میدهد. از این لحظه به بعد، او قرارداد خود را با ارتش ایتالیا ملغا تلقی میکند. دیگر با این ارتش کاری ندارد. دست و پا میکند تا پرستار خود را، که تعطیلاتش را در استرزا میگذراند، پیدا کند. محلی که بیخیال انتخاب شدهاست، ولی موقعیتی عالی دارد؛ زیرا کافی است که برای عبور از مرز سوییس، آدم به انتهای شمالی دریاچه برسد. قبل از آنکه هنری فرصت اجرای این نقشه را پیدا کند، پیشخدمت مهمانخانهای که هنری با او دوست شدهاست، خبر میدهد که بازداشتش قریبالوقوع است و قایقی در اختیار او میگذارد. هنری مدت هفت ساعت با سماجت پارو میزند و در صبحگاه، به لنگرگاه بندر کوچکی میرسد. نزدیکتر میرود و لباس متحدالشکل سربازان سوئیسی را تشخیص میدهد. از آن پس آرامش است و خوشحالی. زمستان لازمه تابستان است. ستوان سابق و پرستار سابق، به سان آدم و حوا، در خانهای ییلاقی با خوشبختی در انتظار تولد فرزند خود هستند. اما، فرزند در زایمان میمیرد و مادر را هم میکشد.
the READER- مدیر فرهنگی
-
تعداد پستها : 314
Points : 930
Reputation : 27
Join date : 2009-09-23
Age : 34
آدرس پستي : turboboy_68@yahoo.com
نشان
قدرت:
(2/2)
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: معرفي كتاب
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد