چه ساده باختم
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: شعر
صفحه 1 از 1
چه ساده باختم
وقار و متانت موجود در وجود نازنینش هرگز حتی برای لحظه ای ، جسارت و گستاخی را به حریم افکارم مجال عرضه نداده بود .
دیر
زمانی او را جستجو کردم و هیچ نیافتم . تا مدتی طولانی نگاهم فقط افق خالی
را می کاوید . نگاهم از رخسار زیبایش و مشامم از عطـــر دلاویز حضورش تهی
شد . و تنها انتظار بود و بی قراری .
چه هجران بی سرانجامی ؟ چه حرمان بی التیامی ؟
از خود گله کردم . خود را سرزنش نمودم .
تا اینکه عاقبت ......
اور ا طلب کردم . اورا خواستار شدم .
او
را آواز در دادم که : با من باش تا تمامی غصه های تلخ به قصه های شیرین
تبدیل شوند . با من باش تا دریا دریا محبتی را که در قلبم موج می زند ،
روانه ساحل بی کران وجودت نمایم . با من باش تا نهال امید را بارور شویم
با مهرورزی و اتفاق . با من باش تا این تنهائی ملال انگیز را وداع گفته ،
راهی شویم به سوی یگانگی . با من باش تا شکوفه لبخند بر لبانمان ، درخشش و
فروغ در چشمانمان ، قفل بسته شده بر دستانمان ، و راز و نیاز برخواسته در
قلوبمان ، جاودانه شوند و ابدی .
تا افسانه شویم و ماندگار .
سوگند به آسمان که تو فرشته دلربای رویاهایم شده ای .
سوگند
به آسمان که تو همان شهزاده مغرور نشسته در یاد وخاطرم شده ای . سوگند به
آسمان که تو را محبوب شیرین و همسفر جاودانه مسیر زندگیم می پنداشتم .
و او ...... پاسخش یک کلام بود : نه ... هرگز .
دلم را به بازی گرفته و حال با بی وفائی و جور مرا فریاد بر آورده بود : هرگز .
رو
به آسمان پروردگار را ندا در دادم که : مگر تو او را برای من نیافریده
بودی ؟ مگر تو او را هدیه سپاس و ستایشم از خود قرار نداده بودی ؟ مگر تو
او را برای آرامش قلب و روح من از بهشت جاودانه ات نفرستاده بودی ؟ پس چه
شد ؟ تو که همواره امیدم می دادی و ترغیبم می کردی به : گفتن ، خواستن ،
دوست داشتن و همسفر شدن با او.
عهدت را فراموش کردی ؟
و حال این منم که نشسته ام در خلوت تنهائی خود . با دلی شکسته شده به هزار تکه .
اینک او را رهسپار خاطره هایم می کنم :
به یاد نگاهی که غم و اندوه را در خود ذخیره داشت . به یاد نگاهی که یک دنیا شوق کودکانه در آن موج میزد .
قصه من و تو ......
و تو چه بی تفاوت گذشتی از قلبی که از تمنای تو سرشار بود .
و من باختم .............. چه ساده باختم
دیر
زمانی او را جستجو کردم و هیچ نیافتم . تا مدتی طولانی نگاهم فقط افق خالی
را می کاوید . نگاهم از رخسار زیبایش و مشامم از عطـــر دلاویز حضورش تهی
شد . و تنها انتظار بود و بی قراری .
چه هجران بی سرانجامی ؟ چه حرمان بی التیامی ؟
از خود گله کردم . خود را سرزنش نمودم .
تا اینکه عاقبت ......
اور ا طلب کردم . اورا خواستار شدم .
او
را آواز در دادم که : با من باش تا تمامی غصه های تلخ به قصه های شیرین
تبدیل شوند . با من باش تا دریا دریا محبتی را که در قلبم موج می زند ،
روانه ساحل بی کران وجودت نمایم . با من باش تا نهال امید را بارور شویم
با مهرورزی و اتفاق . با من باش تا این تنهائی ملال انگیز را وداع گفته ،
راهی شویم به سوی یگانگی . با من باش تا شکوفه لبخند بر لبانمان ، درخشش و
فروغ در چشمانمان ، قفل بسته شده بر دستانمان ، و راز و نیاز برخواسته در
قلوبمان ، جاودانه شوند و ابدی .
تا افسانه شویم و ماندگار .
سوگند به آسمان که تو فرشته دلربای رویاهایم شده ای .
سوگند
به آسمان که تو همان شهزاده مغرور نشسته در یاد وخاطرم شده ای . سوگند به
آسمان که تو را محبوب شیرین و همسفر جاودانه مسیر زندگیم می پنداشتم .
و او ...... پاسخش یک کلام بود : نه ... هرگز .
دلم را به بازی گرفته و حال با بی وفائی و جور مرا فریاد بر آورده بود : هرگز .
رو
به آسمان پروردگار را ندا در دادم که : مگر تو او را برای من نیافریده
بودی ؟ مگر تو او را هدیه سپاس و ستایشم از خود قرار نداده بودی ؟ مگر تو
او را برای آرامش قلب و روح من از بهشت جاودانه ات نفرستاده بودی ؟ پس چه
شد ؟ تو که همواره امیدم می دادی و ترغیبم می کردی به : گفتن ، خواستن ،
دوست داشتن و همسفر شدن با او.
عهدت را فراموش کردی ؟
و حال این منم که نشسته ام در خلوت تنهائی خود . با دلی شکسته شده به هزار تکه .
اینک او را رهسپار خاطره هایم می کنم :
به یاد نگاهی که غم و اندوه را در خود ذخیره داشت . به یاد نگاهی که یک دنیا شوق کودکانه در آن موج میزد .
قصه من و تو ......
و تو چه بی تفاوت گذشتی از قلبی که از تمنای تو سرشار بود .
و من باختم .............. چه ساده باختم
silence- کاربر ویژه
- تعداد پستها : 770
Points : 2448
Reputation : 60
Join date : 2009-05-11
نشان
قدرت:
(2/2)
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: شعر
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد