پزشکی
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

یکی از بستگان خدا

اذهب الى الأسفل

یکی از بستگان خدا Empty یکی از بستگان خدا

پست من طرف mary الخميس أكتوبر 15, 2009 9:17 am

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی که پاهای برهنه‌اش را روی برف چابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کم تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته هایش را از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هایش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!
mary
mary
کاربر ویژهکاربر ویژه

تعداد پستها : 100
Points : 272
Reputation : 5
Join date : 2009-10-11

نشان
قدرت:
یکی از بستگان خدا Left_bar_bleue2/2یکی از بستگان خدا Empty_bar_bleue  (2/2)

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

بازگشت به بالاي صفحه


 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
whats happen?