پزشکی
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
مواضيع مماثلة

آسمان،من و بار امانت

اذهب الى الأسفل

آسمان،من و بار امانت Empty آسمان،من و بار امانت

پست من طرف hamishe mosafer الأربعاء أكتوبر 14, 2009 3:47 am

قفسم را میگذاری در بهشت تابوی عطر مبهم دوردستی مستم کند،تا تنم را بر دیواره ها بکوبم تا تن کبودم درد بگیردو درد، نردبانی که آن سویش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم.اما من آدم متوسطی هستم و بیش از آنچه باید خود را درگیر نمی کنم. در بهشت هم فقط حسرتم را آه میکشم.تن نمیکوبم به دیواره ها تا درد مرا به تو برساند.
قفسم را می گذاری در بهشت تا رقص برگها و سایه های بی نقص درختان دیوانه ام کند، تا دست از لای میله ها بیرون کنم تا دستم زخم گردد و زخم دالانی ست که تو در پایانش استاده ای برای در آغوش کشیدنم اما من آدم متوسطی هستم وبیش از آنچه که باید خود را در گیر نمیکنم با هیچ چیز. در بهشت هم هوسم را فقط نگاه میکنم و دستم را زخ می هیچ آرزویی نمیکنم.
با من چه بایذ کنی که به دیواره هایم به میله های فقسم آنچنان مأنوسم که اگر در بگشایی پر نخواهم زد. بالهایم چیده نیست پایم به جایی بسته نیست که نیازی به این همه نیست .وا ژه آسمان مرا به یاد هیچ نمی اندازد.من سالهاست که صحنه را ترک کرده ام.
صحنه آماده بود گفتی تماشاگران بنشینند .ردیف در ردیف ،صف به صف نشستند.رقبای من که برای نقش اول انتخابشان کرده بو دی نتوانستند،نکشیدند و نشستند.و من پشت پرده چه حالی داشتم کوهها سردر هم پچ پچ کنان ،دریاها دامن در دامن غرش کنان ،فرشته ها بال در بال و آسمان آن بالا نخوت از چشمش میبارید که آنها باخته اند و کنار رفته اند.گفتی:"وقتش نزدیک اشت آماده باش"گفتم:" نه فقط تنها من و نه آنها که آن سویند که تو خود نیز میدانی که خواهم افتاد". گفتی میدانم آنچه نمیدانند آماده باش"
یادم هشت گریه میکردم گفتی پرده بالا رفته اشت .رقبای من خندیدند.من ایستاده بودم آن وسط روبروی همه ذراتی که برای من آفریده بودی وکنجکاوانه سرک میکشیدند که بفهمند چرا برترم.خودم حتی نمیدا نستم ظالم و خونریزم، فراموشکار و عجول یا آن چیزی که او فقط میداند.
ایستاده بودم تا روح دمیده شده در من را تماشا کنند و شرم روی پیشانی ام عرق می کرد.شرم نقشی که میدانستم توانش در من نیست.نمایشی که می دانستم کار من نیست.چرا با من چنین میکند اگر دوستم دارد ،تماشای افتادنم مگر چه لذتی دارد.و نیشخندهای تمسخر بود که از لبهای ذرات میبارید،فکر کردم مهره بازی شده ام تا بخندند.
صدایت آمد:"بار را بگذارید"ن ناگهان شانه هاس خردم سنگین شد. گفتی بیا. حتی ایستادن برایم ناممکن یود چه رسد به پیش رفتن.گفتی بیا و عجیب که گفتم لبیک!راه افتادم که بیایم، که همان لحظه زانوانم شکست و خاک را لمس کرد.ذرات خیره خیره مرا میپاییدند.افتاده بودم آیا رد شده بودم یا هنوز نمایش ادامه داشت؟ زانوانم را آهسته از خاک جدا کردم،برخاستم و بار هنوز آنجا بود روی شانه های ترد من، تا ایستادم ذرات همه فریاد زدند:"فتبارک الله احسن الخالقین" فریادشان از شکستن استخوان های من زیر بار ثقل بیشتر بود.من یگج بودم کجای این منظره رقت آور باشکوه بود که بر چشم و لبها حیرت و تحسین نشسته بود.عجیب که تو دوباره گفتی بیا! برخاستم .باز همهمه شد"تبارک الله"من لای همهمه ها صدایت را شنیدم که به همه شان گفتی:"این وبد آنچه میدانستم"و گیج تر شدم افتادنم را میدانستی یا برخاستنم را؟! نقش اول نمایشت همین بود،همین که با اینکه میدانم میشکنم بار را برمیدارم؟همین که می افتم و باز بمی خیزم،همین که با تن نحیفی که هیچ تناسبی با کوه ندارد میگویم لبیک!
تماشاچیان همانجا شنسته اند ولی من سالهاست که حصنه را ترک کرده ام،گریخته ام!آخرین باری که افتادم بر خاک و دیگر بر نخاستم.تو مدام صدایم می کنی که جلو بیایم و صحنه را تمام کنم ولی من سالهاست که صحنه را ترک کرده ام.
hamishe mosafer
hamishe mosafer

P87



الحصان
تعداد پستها : 46
Points : 105
Reputation : 2
Join date : 2009-05-20
Age : 34
آدرس پستي : z_fasele_2008@yahoo.com

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

بازگشت به بالاي صفحه

- مواضيع مماثلة

 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
whats happen?