مواضيع مماثلة
اینجا کجاست؟
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: داستان کوتاه
صفحه 1 از 1
اینجا کجاست؟
مردی با اسب
و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی صاعقهای
فرود آمد و همه را کشت. اما مرد نفهمید دیگر این دنیا را ترک کرده است و
همچنان با دو جانورش پیش میرفت. پیاده روی دراز بود، تپه بلند بود، آفتاب
تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه
مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط،
چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد:
- روزبخیر
- روزبخیر
- اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟
- اینجا بهشت است.
- چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.
- میتوانی وارد شوی و هر چقدر میخواهی آب بنوشی.
- اسب و سگم هم تشنهاند.
- واقعاً متأسفم ورود جانوران به اینجا ممنوع است.
مرد
ناامید شد. چون خیلی تشنه بود. اما حاضر نبود آب بنوشد. از نگهبان تشکر
کرد و به راه خود ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند به
مزرعهای رسیدند. راه ورود به مزرعه دروازه قدیمی بود که به یک جاده خاکی
با درختانی که در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده
بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود خوابیده بود.
مسافر گفت: روز بخیر.
مرد با سرش جواب داد.
مسافر: ما خیلی تشنهایم. من، اسب و سگم.
مرد
با دست به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. میتوانید
هرچقدر که میخواهید آب بنوشید. مرد، اسب و شگ به کنار چشمه رفتند و
تشنگیشان را فرو نشاندند. مسافر برگشت تا از مرد تشکر کند. مرد گفت هروقت
دوست داشتید برگردید.
مسافر پرسید: میخواهم بدانم نام اینجا چشیت؟
- بهشت.
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر خیران ماند.
- باید جلوی دیگران را بگیریند تا از نام شما استفاده نکنند. این اطلاعات غلط میتواند باعث سردرگمی زیادی شود.
- کاملاً برعکس. در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام کسانیکه حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند.
میدونم
تا همینجا با خوتون گفتید این داستان دروغی و غیر واقعیه! آدم وقتی مرد
تشنش نمیشه و هزار و یک حرف دیگه. اما همین رفتارهای ماهستن که تقدیر ما
رو رقم میزنن. توی همین دنیا هم شاید به خاطر خوشیهای زودگذر دوستان و
نزدیکانمون رو زیر پا گذاشتیم. حتی شاید همراهانمون رو فراموش کردیم.
مواظب باشیم که وقتی به دروازه جهنم رسیدیم گول نخوریم.
وینسنت پیل میگه: هنگامی که خدا انسان را اندازه میگیرد متر را دور قلبش میگذارد نه دور سرش.
و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی صاعقهای
فرود آمد و همه را کشت. اما مرد نفهمید دیگر این دنیا را ترک کرده است و
همچنان با دو جانورش پیش میرفت. پیاده روی دراز بود، تپه بلند بود، آفتاب
تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه
مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط،
چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد:
- روزبخیر
- روزبخیر
- اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟
- اینجا بهشت است.
- چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.
- میتوانی وارد شوی و هر چقدر میخواهی آب بنوشی.
- اسب و سگم هم تشنهاند.
- واقعاً متأسفم ورود جانوران به اینجا ممنوع است.
مرد
ناامید شد. چون خیلی تشنه بود. اما حاضر نبود آب بنوشد. از نگهبان تشکر
کرد و به راه خود ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند به
مزرعهای رسیدند. راه ورود به مزرعه دروازه قدیمی بود که به یک جاده خاکی
با درختانی که در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده
بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود خوابیده بود.
مسافر گفت: روز بخیر.
مرد با سرش جواب داد.
مسافر: ما خیلی تشنهایم. من، اسب و سگم.
مرد
با دست به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. میتوانید
هرچقدر که میخواهید آب بنوشید. مرد، اسب و شگ به کنار چشمه رفتند و
تشنگیشان را فرو نشاندند. مسافر برگشت تا از مرد تشکر کند. مرد گفت هروقت
دوست داشتید برگردید.
مسافر پرسید: میخواهم بدانم نام اینجا چشیت؟
- بهشت.
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر خیران ماند.
- باید جلوی دیگران را بگیریند تا از نام شما استفاده نکنند. این اطلاعات غلط میتواند باعث سردرگمی زیادی شود.
- کاملاً برعکس. در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام کسانیکه حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند.
میدونم
تا همینجا با خوتون گفتید این داستان دروغی و غیر واقعیه! آدم وقتی مرد
تشنش نمیشه و هزار و یک حرف دیگه. اما همین رفتارهای ماهستن که تقدیر ما
رو رقم میزنن. توی همین دنیا هم شاید به خاطر خوشیهای زودگذر دوستان و
نزدیکانمون رو زیر پا گذاشتیم. حتی شاید همراهانمون رو فراموش کردیم.
مواظب باشیم که وقتی به دروازه جهنم رسیدیم گول نخوریم.
وینسنت پیل میگه: هنگامی که خدا انسان را اندازه میگیرد متر را دور قلبش میگذارد نه دور سرش.
silence- کاربر ویژه
- تعداد پستها : 770
Points : 2448
Reputation : 60
Join date : 2009-05-11
نشان
قدرت:
(2/2)
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: داستان کوتاه
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد