کمک کن
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: داستان کوتاه
صفحه 1 از 1
کمک کن
غروب
يک روز باراني زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشي را برداشت. آن طرف خط
پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز ساراي کوچکش را به او داد.
زن
تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکينگ دويد. ماشين را روشن کرد و
نزديکترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر کوچکش را بگيرد. وقتي از
داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجلهاي که داشت کليد را داخل ماشين
جا گذاشته است.
زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت.
پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر ميشود. او جريان کليد اتومبيل
را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعي کند با سنجاق سر در اتومبيل
را باز کند. زن سريع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهي به در انداخت و با
ناراحتي گفت: ولي من که بلد نيستم از اين استفاده کنم.
هوا
داشت تاريک ميشد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نااميدي زانو زد و
گفت: خدايا کمکم کن. در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي کهنه به سويش
آمد. زن يک لحظه با ديدن قيافهي مرد ترسيد و با خودش گفت: خداي بزرگ من
از تو کمک خواستم آن وقت اين مرد...!
زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزديک شد و گفت: خانم مشکلي پيش آمده؟
زن
جواب داد: بله دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريعتر به خانه برسم
ولي کليد را داخل ماشين جا گذاشهام و نميتوام درش را باز کنم.
مرد از او پرسيد آيا سنجاق سر همراه دارد؟ زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز کرد..
زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: خدايا متشکرم
سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شريفي هستيد.
مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يک دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شدم.
خدا
براي زن يک کمک فرستادبود، آن هم يک حرفهاي! زن آدرس شرکتش را به مرد داد
و از او خواست که فرداي آن روز حتماً به ديدنش برود. فرداي آن روز وقتي
مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شد، فکرش را هم نميکرد که روزي به عنوان
رانندهي مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.
توي اين داستان سه تا
نکته قشنگ وجود داشت. اول از همه اينکه زن وقتي دچار مشکل شد از خدا
درخواشت کمک کرد. بهتره در همچين مواقعي که با يک مشکل روبهرو ميشيم از
خدايي که قدرت غلبه بر هر مشکلي رو داره کمک بگيريم. دوم اينکه از هيچ
کمکي براي ديگران دريغ نکنيم. مثل اونه مرد. ميتونست به عنوان يک رهگذر
با اينکه از عهده کمک به اون زن برمياومد، به راحتي بيتفاوت عبود کنه و
از کمک به اون دريغ کنه. اما به اون کمک کرد. ما هم بايد ياد بگيريم اگه
کمکي به ديگران از دستمون برميآد، دريغ نکنيم. اما نکته سوم اينکه در
جواب خوبي، تشکر يادمون نره. وقتي خدا به ما يک هديهاي ميده يا جواب دعاي
ما رو، نبايد خشک و خالي از کنارش عبور کنيم. حداقل کاري که ميشه کرد، يک
تشکر سادست. و همينطور جواب خوبي ديگران رو هم بديم.
يک روز باراني زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشي را برداشت. آن طرف خط
پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز ساراي کوچکش را به او داد.
زن
تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکينگ دويد. ماشين را روشن کرد و
نزديکترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر کوچکش را بگيرد. وقتي از
داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجلهاي که داشت کليد را داخل ماشين
جا گذاشته است.
زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت.
پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر ميشود. او جريان کليد اتومبيل
را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعي کند با سنجاق سر در اتومبيل
را باز کند. زن سريع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهي به در انداخت و با
ناراحتي گفت: ولي من که بلد نيستم از اين استفاده کنم.
هوا
داشت تاريک ميشد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نااميدي زانو زد و
گفت: خدايا کمکم کن. در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي کهنه به سويش
آمد. زن يک لحظه با ديدن قيافهي مرد ترسيد و با خودش گفت: خداي بزرگ من
از تو کمک خواستم آن وقت اين مرد...!
زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزديک شد و گفت: خانم مشکلي پيش آمده؟
زن
جواب داد: بله دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريعتر به خانه برسم
ولي کليد را داخل ماشين جا گذاشهام و نميتوام درش را باز کنم.
مرد از او پرسيد آيا سنجاق سر همراه دارد؟ زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز کرد..
زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: خدايا متشکرم
سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شريفي هستيد.
مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يک دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شدم.
خدا
براي زن يک کمک فرستادبود، آن هم يک حرفهاي! زن آدرس شرکتش را به مرد داد
و از او خواست که فرداي آن روز حتماً به ديدنش برود. فرداي آن روز وقتي
مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شد، فکرش را هم نميکرد که روزي به عنوان
رانندهي مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.
توي اين داستان سه تا
نکته قشنگ وجود داشت. اول از همه اينکه زن وقتي دچار مشکل شد از خدا
درخواشت کمک کرد. بهتره در همچين مواقعي که با يک مشکل روبهرو ميشيم از
خدايي که قدرت غلبه بر هر مشکلي رو داره کمک بگيريم. دوم اينکه از هيچ
کمکي براي ديگران دريغ نکنيم. مثل اونه مرد. ميتونست به عنوان يک رهگذر
با اينکه از عهده کمک به اون زن برمياومد، به راحتي بيتفاوت عبود کنه و
از کمک به اون دريغ کنه. اما به اون کمک کرد. ما هم بايد ياد بگيريم اگه
کمکي به ديگران از دستمون برميآد، دريغ نکنيم. اما نکته سوم اينکه در
جواب خوبي، تشکر يادمون نره. وقتي خدا به ما يک هديهاي ميده يا جواب دعاي
ما رو، نبايد خشک و خالي از کنارش عبور کنيم. حداقل کاري که ميشه کرد، يک
تشکر سادست. و همينطور جواب خوبي ديگران رو هم بديم.
silence- کاربر ویژه
- تعداد پستها : 770
Points : 2448
Reputation : 60
Join date : 2009-05-11
نشان
قدرت:
(2/2)
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: داستان کوتاه
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد