مواضيع مماثلة
سیاه کوچکم!بخوان
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: داستان کوتاه
صفحه 1 از 1
سیاه کوچکم!بخوان
کلاغ لکه ای بود بردامن آسمان وصله ای ناجوربرلباس هستی.صدای ناهمواروناموزونش،خراشی بود برصورت احساس.باصدایش نه گلی می شکفت ونه لبخندی بر لبی می نشت.صدایش اعتراضی بودکه در گوش زمین می پیچید.کلاغ خودش را دوست نداشت.بودنش را هم.کلاغ از کاینات گله داشت.کلاغ فکر می کرددر دایره قسمت نازیبایی تنها سهم امست.کلاغ غمگین بودوباخودش گفت:"کاش خداونداین لکه زشت را اززمین می زدود."پس بالهایش را بست ودیگر آواز نخواند.خدا گفت:"عزیز من!صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای آن نیست.اما فرشته ها باصدای تو به وجد می آیند.سیاه کوچکم!بخوان فرشته ها منتظرند."ولی کلاغ هیچ نگفت.خدا گفت:"تو سیاهی.سیاه چونان مرکب که زیبایی رااز آن می نویسند.وزیبایی ات را بنویس.اگر تونباشی آبی من چیزی کم خواهد داشت.خودت را از آسمانم دریغ مکن."وکلاغ بازخاموش بود.خدا گفت:"بخوان،برای من بخوان،این منم که دوستت دارم.سیاهی ات راوخواندنت را."وکلاغ خواند.این بار عاشقانه ترین آوازش را.خدا گوش دادولذت بردوجهان زیبا شد...
عرفان نظر آهاری،کتاب بالهایت را کجا جا گذاشتی
عرفان نظر آهاری،کتاب بالهایت را کجا جا گذاشتی
sepandarP87
-
تعداد پستها : 45
Points : 99
Reputation : 2
Join date : 2009-10-11
Age : 35
نشان
قدرت:
(2/2)
پزشکی :: از گوشه کنار :: فرهنگی-هنری :: داستان کوتاه
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد